سؤظن داشتن، فکر کردن. خیال کردن: به آستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. سعدی. ، تشویش داشتن. نگران بودن: ور ز کژدم به دل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. سنایی. ، امید و انتظار داشتن. چشم داشت: چیست فردوس که در دیدۀ ماجلوه کند ما گمانها به غرور نظر خود داریم. صائب
سؤظن داشتن، فکر کردن. خیال کردن: به آستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. سعدی. ، تشویش داشتن. نگران بودن: ور ز کژدم به دل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. سنایی. ، امید و انتظار داشتن. چشم داشت: چیست فردوس که در دیدۀ ماجلوه کند ما گمانها به غرور نظر خود داریم. صائب
تصور کردن انگاشتن: باستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (غزلیات)، سوء ظن داشتن، نگران بودن تشویش داشتن: ور ز کژدم بدل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. (سنائی)، امید و انتظار داشتن چشم داشتن: چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند ک ما گمانها بغرور نظر خود داریم. (صائب)
تصور کردن انگاشتن: باستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (غزلیات)، سوء ظن داشتن، نگران بودن تشویش داشتن: ور ز کژدم بدل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. (سنائی)، امید و انتظار داشتن چشم داشتن: چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند ک ما گمانها بغرور نظر خود داریم. (صائب)
عهد داشتن: عمری است که با عشق تو پیمان دارم خون دل و غم بسینه مهمان دارم چون کوه بسودای تو در وادی غم آتش بجگر آب بدامان دارم. علی میرزابیک درمنی (از آنندراج)
عهد داشتن: عمری است که با عشق تو پیمان دارم خون دل و غم بسینه مهمان دارم چون کوه بسودای تو در وادی غم آتش بجگر آب بدامان دارم. علی میرزابیک درمنی (از آنندراج)
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
امید و آرزو داشتن: دهان خشک و دل خسته ام، لیکن از کس تمنای جلاب و می هم ندارم. خاقانی. ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا حلوا بکسی ده که محبت نچشیده. سعدی. شبی و شمعی و گوینده ای و زیبایی ندارم از همه عالم جز این تمنایی. سعدی. هرکسی را سر چیزی و تمنای کسی ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر. سعدی. بر گل روی تو چون بلبل مستم واله از رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم. سعدی. توقع خدمت از کسی دار که تمنای نعمت از تو دارد. (گلستان). تمنای ترحم دارد از خونریز مژگانی که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد. صائب (از آنندراج). باز خون از جگرم دیده تمنا دارد ابر چون خشک شود چشم به دریا دارد. ملا رونقی همدانی (ایضاً). آرزو کی بدل اهل هوس جا دارد به تمنا نرسد هرکه تمنا دارد. حسن وهب (ایضاً). رجوع به تمنا و دیگر ترکیبهای آن شود
امید و آرزو داشتن: دهان خشک و دل خسته ام، لیکن از کس تمنای جلاب و می هم ندارم. خاقانی. ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا حلوا بکسی ده که محبت نچشیده. سعدی. شبی و شمعی و گوینده ای و زیبایی ندارم از همه عالم جز این تمنایی. سعدی. هرکسی را سر چیزی و تمنای کسی ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر. سعدی. بر گل روی تو چون بلبل مستم واله از رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم. سعدی. توقع خدمت از کسی دار که تمنای نعمت از تو دارد. (گلستان). تمنای ترحم دارد از خونریز مژگانی که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد. صائب (از آنندراج). باز خون از جگرم دیده تمنا دارد ابر چون خشک شود چشم به دریا دارد. ملا رونقی همدانی (ایضاً). آرزو کی بدل اهل هوس جا دارد به تمنا نرسد هرکه تمنا دارد. حسن وهب (ایضاً). رجوع به تمنا و دیگر ترکیبهای آن شود
دارای زبان بودن. زبان داری، قدرت تکلم داشتن. مقابل زبان بستگی. بی زبانی بمعنی ناتوانی از سخن: اگر مرده مسکین زبان داشتی به فریاد و زاری فغان داشتی. سعدی (بوستان). رجوع به زبان دار و زبان داری شود، زبان داشتن با کسی. رجوع به زبان شود
دارای زبان بودن. زبان داری، قدرت تکلم داشتن. مقابل زبان بستگی. بی زبانی بمعنی ناتوانی از سخن: اگر مرده مسکین زبان داشتی به فریاد و زاری فغان داشتی. سعدی (بوستان). رجوع به زبان دار و زبان داری شود، زبان داشتن با کسی. رجوع به زبان شود
ضرر داشتن. مقابل سود داشتن: ز من بنیوش پند مهربانی چو ننیوشی ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). مکن با من چنین نامهربانی کجا زین هم ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). ... سری را که چون مسعود پادشاهی، باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). ولیکن ازفرستادن سالاری با فوجی مردم، زیان ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 658). دوستی دشمنان دینت زیان داشت بام برین کج شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. پس بچۀ عقل آمده، گفتار، و نزیبد که بچۀعقل تو، زیان دارد جان را. ناصرخسرو. ما را زیانی ندارد. (کلیله و دمنه). عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه).... به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطان رازیان دارد. (گلستان). اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه ایم. سعدی. زهدت به چه کار آید گر راندۀ درگاهی کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی. سعدی. ، آسیب و گزند داشتن. ضرر و صدمه داشتن: حوا یک دانه می خورد و دو دانۀ دیگر به آدم داد و گفت مرا زیان نداشت و تو را هم زیان ندارد. (قصص الانبیاء ص 19). دفع مضرت با سپیدباها و توابل و تباهۀ خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند. (نوروزنامه). نای از دو آتش بادخور، نی طوق و نارش تاج سر باد و نی و نارش نگر هرگز زیان ناداشته. خاقانی. صاحب دل را ندارد آن زیان که خورد آن زهر قاتل در عیان. مولوی
ضرر داشتن. مقابل سود داشتن: ز من بنیوش پند مهربانی چو ننیوشی ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). مکن با من چنین نامهربانی کجا زین هم ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). ... سری را که چون مسعود پادشاهی، باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). ولیکن ازفرستادن سالاری با فوجی مردم، زیان ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 658). دوستی دشمنان دینت زیان داشت بام برین کج شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. پس بچۀ عقل آمده، گفتار، و نزیبد که بچۀعقل تو، زیان دارد جان را. ناصرخسرو. ما را زیانی ندارد. (کلیله و دمنه). عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه).... به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطان رازیان دارد. (گلستان). اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه ایم. سعدی. زهدت به چه کار آید گر راندۀ درگاهی کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی. سعدی. ، آسیب و گزند داشتن. ضرر و صدمه داشتن: حوا یک دانه می خورد و دو دانۀ دیگر به آدم داد و گفت مرا زیان نداشت و تو را هم زیان ندارد. (قصص الانبیاء ص 19). دفع مضرت با سپیدباها و توابل و تباهۀ خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند. (نوروزنامه). نای از دو آتش بادخور، نی طوق و نارش تاج سر باد و نی و نارش نگر هرگز زیان ناداشته. خاقانی. صاحب دل را ندارد آن زیان که خورد آن زهر قاتل در عیان. مولوی
ناله کردن. در حال فریاد بودن. فغان کردن: اگر مرده مسکین زبان داشتی بفریاد و زاری فغان داشتی. سعدی. ولیکن چون عسل بشناخت سعدی فغان از دست زنبوری ندارد. سعدی
ناله کردن. در حال فریاد بودن. فغان کردن: اگر مرده مسکین زبان داشتی بفریاد و زاری فغان داشتی. سعدی. ولیکن چون عسل بشناخت سعدی فغان از دست زنبوری ندارد. سعدی
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
مست و سرخوش بودن و حالت نشاط داشتن. (ناظم الاطباء) ، حوصله و تحمل داشتن. طاقت و توان داشتن. (یادداشت مؤلف) : تو اگر دماغ داری گل نسبتی بکن بو به ازین نچیده باشی گل باغ آشنایی. ملا نسبتی (از آنندراج). دلم گرفته به حدی که میل باغ ندارم به قدر آنکه بچینم گلی دماغ ندارم. ؟ (از یادداشت مؤلف). - دل و دماغ داشتن، نشاط و حوصله داشتن. حال و حالت داشتن. (یادداشت مؤلف). - دماغ کار نداشتن، حال و حوصله ومیل کار نداشتن. (یادداشت مؤلف). - دماغ کسی نداشتن، حوصلۀ کسی را نداشتن. کسی را تحمل نکردن: به هر کس نیست باشد روی آن حرف پریرو را همین از ناز آن بدخو دماغ من نمی دارد. راقم (از آنندراج)
مست و سرخوش بودن و حالت نشاط داشتن. (ناظم الاطباء) ، حوصله و تحمل داشتن. طاقت و توان داشتن. (یادداشت مؤلف) : تو اگر دماغ داری گل نسبتی بکن بو به ازین نچیده باشی گل باغ آشنایی. ملا نسبتی (از آنندراج). دلم گرفته به حدی که میل باغ ندارم به قدر آنکه بچینم گلی دماغ ندارم. ؟ (از یادداشت مؤلف). - دل و دماغ داشتن، نشاط و حوصله داشتن. حال و حالت داشتن. (یادداشت مؤلف). - دماغ کار نداشتن، حال و حوصله ومیل کار نداشتن. (یادداشت مؤلف). - دماغ کسی نداشتن، حوصلۀ کسی را نداشتن. کسی را تحمل نکردن: به هر کس نیست باشد روی آن حرف پریرو را همین از ناز آن بدخو دماغ من نمی دارد. راقم (از آنندراج)